مادرانه

پایان هفته 25 ام

سلام عزیز دلم، حبه انگورم خوبی دختر نازم؟ مامان جونم این روزها یادآور خاطره تلخ پرواز خواهرت بود. آخه خواهرت تو هفته 25( یعنی درست 24 هفته و3 روز)، از پیش ما رفت. حتی هفته پیش که رفته بودم پیش دکتر، اون بنده خدا هم انگار نگران بود و به من یادآوری می کرد که الان طبیعیه تو یه کم نگران باشی چون داری به هفته 25 بارداری میرسی. اما مامان جون، من احساس می کنم خیلی آرامش دارم. انگار پشتم به کوهه. با وجود اینگه دردهای مختلف زیاد دارم اما خیلی نگران نیستم. حتی تو این هفته من و بابایی کلی برای تو کارهای جورواجور کردیم. پروژه اول: رفتیم برات یه ست کالسکه ی خوشگل خریدیم. بعدشم یه تخت پارک خریدیم. پروژه دوم: بالاخره بابا جون راضی شد...
22 تير 1390

هفته 24 ام

سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم. خوبی دختر نازم؟ جات راحته؟ چند وقته که می خوام برات بنویسم، اما خیلی تنبلیم میاد. عزیزم از اون هفته ای که آمپول پروژسترون رو تزریق می کنم، از حدود هفته 18، گاهی یه درد خیلی بد و عجیب حس می کنم. چند تا از دوستام هم این درد رو تجربه کردن اما تو اواخر بارداری. و وقتی بهشون میگم بهم می خندن و میگن تو چقدر زود دچار این درد شدی! چند بار هم از بیمارستان پرسیدم، حتی دو تا سه شنبه پیش که وقت دکتر داشتم هم به دکترم گفتم و اون هم معاینه داخلی کرد. اما بهم گفتن که مشکلی نیست و احتمالا طبیعیه. راستی  همون دوتا سه شنبه پیش، سونو هم داشتم واسه طول سرویکس که شکر خدا طولش 42 میلی متر بود و دکتر خیلی راضی...
10 تير 1390

هفته 21 ام

سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم خوبی مامان جون؟ جات راحته؟ اذیت که نمیشی؟ عزیزم دیشب اولین شب جمعه ی ماه رجب بود. میگن این شب، شب آرزوهاست. شبی که خدای مهربون بی حساب می بخشه. خلاصه شب عزیزی بود. منم سعی کردم برای همه دوستان و آشنایان مخصوصا اونایی که به گردنم حق دارن دعا کنم. می دونم که حتما خیلیها هم برای من و تو دعا کردن و ازشون ممنونم. گل من ما دو جمعه ی پیش با چند تا از دوستان، یه ماشین ون گرفتیم و راه افتادیم به سمت پاریس. اون طور که من چک کرده بودم با قطار حدود 4 ساعت راه بود و با توجه به حمل و نقلهای انجام شده تو ایران، فکر می کردم خب حالا که ما با ماشین میریم حتما 3 ساعته می رسیم دیگه.... هههههه نخیر از...
20 خرداد 1390

هفته سیزدهم

سلام عزیز دلم، حبه انگورم خوبی مادر؟ جات خوبه؟ مامانی اذیتت نمیکنه؟ مامان جون امروز 30 فرودینه، 19 اپریل. جونم برات بگه که واسه سیزده بدر با یه سری از دوستامون رفتیم پارک. ناهار کباب کوبیده و شام هم جوجه کباب. کلی بهمون خوش گذشت. همه یا وسطی بازی می کردن و یا والیبال. منم الکی خودمو مشغول می کردم که خیلی معلوم نشه بی کارم. اما چند باری هم بهم گفتن که بابا بیا بازی دیگه، چقدر تنبلی. ههههههههههه منم نمی تونستم بگم که بابا جون، حبه انگورم تو دلمه، نمی تونم بدو بدو کنم... راستی اون روز واسه تولد یکی از بچه ها کیک تولد پختم. از این کیکهای اسفنجی که با خامه سفید و شکلاتی تزئین کردم. وسطش هم پر گردو و موز کردم. هم خیلی خوشمز...
6 ارديبهشت 1390

سال تحویل

سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم عزیزم برات گفتم که جمعه رفتیم بیمارستان و قلب نازت رو دیدیم. شنبه هم از صبح من و بابا جون رفتیم بازار تا واسه عید و سفره هفت سینمون خرید کنیم. میوه و آجیل گرفتیم. در بدر دنبال سنجد گشتیم که پیدا نکردیم. یه مغازه عطاری افغانی اینجا هست که سر زدیم و گفت تا یه ربع پیش داشته و گویا استقبال زیاد بوده و همه رو فروخته بود...تصمیم گرفتم از سنجدهای مونده ی قبلی واسه سفره استفاده کنم. بعدش رفتیم دنبال ماهی گلی. خلاصه بعد از گشتن تو یه مغازه ای ماهی مورد نظر رو پیدا کردیم. من دوتا انتخاب کردم و بابا جون یه دونه ماهی سفید قرمز هم سفارش داد. خلاصه سه تا ماهی خوشگل گرفتیم به نیت خانواده ی سه ن...
11 فروردين 1390

شش هفته و دو روز

سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم خوبی مادر؟ بزرگ شدی؟ عزیزم هشت روز دیگه مونده تا من برم بیمارستان و با متخصص مشورت کنم... خیلی امیدوارم که اون موقع سونو هم انجام بشه و من صدای قلب نازتو بشنوم... این روزها اوضاع دل دردهای شبانه و نفخ خیلی بهتر شده، اما مامان جون همش حالت تهوع دارم. عزیزم حلق من مگه اسباب بازیه که هی باهاش ور میری شیطونک؟ راستی حبه جونم می بینی بابا جون چقدر باهات حرف می زنه و چقدر ذوق داره تا زودتر به همه بگه که تو تشریف آوردی؟ مخصوصا به مامان و بابای خودش... همش میگه اگه بابا بفهمه دوباره جون میگره... آخه بابا بزرگ هم مریضه و هم خیلی دلتنگی ما ...
19 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد