مادرانه

گل من

سلام عزیز دلم مامان جونم این روزها همش باز هوا ابری میشه و منم هی کسل میشم. کلی خرید دارم که باید انجام بدم. اما چون احتمال میدم بارون بیاد، تنبلیم میاد برم بیرون. آخه مامان جون من برای خریدهام معمولا با دوچرخه  می رم بیرون و حوصله ندارم یه بارونی بزرگ تنم کنم.   راستی مامان جون اینجا مسابقه ی وبلاگ نویسی بوده. من دیروز متوجه شدم. خاله سما هم شرکت کرده بود...منم رفتم و تو آخرین ساعات رای گیری، رایمو دادم... الان متوجه شدم که وبلاگ خاله جون اول شده... هوراااااااا. الان حتما جرقه هم کلی ذوق کرده.     دیگه اینکه بابا جون امروز رفته پیش یه متخ...
12 بهمن 1389

دعوت نامه

سلام عزیز دلم بدین وسیله رسما از شما عزیز دل گرامی دعوت می شود تا به جمع خانواده ی دو نفره ی ما پیوسته و ایام خوشی را در کنار ما داشته باشید. و از خداوند متعال عمری با سعادت و عزت برای شما مسئلت داریم. پیشاپیش از پذیرش دعوت از جانب شما سپاسگزاریم.   امضا: مامان جون و بابا جون ...
10 بهمن 1389

خدای مهربون

سلام عزیز دلم مامان جون الان از یه موضوعی خیلی خوشحالم و از یه موضوعی یه ذره ناراحتم. ناراحت که نه، یه کم فکرمو مشغول کرده. اول موضوعی که براش خوشحالم: مامانی امروز مامان جرقه گفت که خونریزی داره. وای مامان جونم همه ی خاله ها خیلی ناراحت و هول شده بودن.... من که دستام یخ زده بود.. اما از یه طرف هم خیلی امیدوار بودم به لطف خدای مهربون.... یه جورایی ته دلم روشن بود. تا اینکه چند دقیقه پیش متوجه شدم که خاله سما رفته و جرقه رو درحال شنا کردن دیده. دکترش هم بهش گفته که خدا رو شکر مشکلی نبوده. وای مامان جون، نمی دونی چقدر خوشحال شدم. آخه من جرقه رو خیلی زیاد دوست دارم. حالا اون موضوع دوم......
6 بهمن 1389

هوای تازه

سلام عزیز دلم مامانی امروز شکر خدا حالم خیلی خوبه. هر چند با دل درد خیلی شدیدی از خواب بیدار شدم، اما بالاخره اون قضیه ای که یکی دو روز بود داشت اذیتم می کرد، حل شد.   عزیزم چند وقت پیش واسه خاطر اینکه تصمیم گرفتیم تو رو دعوتت کنیم، رفتم پیش دندون پزشک که از سلامت دندونام مطمئن بشم که خدای نکرده اگه تو اومدی یه وقت اذیت نشی. مامانی آقای دکتر گفت دوتا از دندونایی که قبلا پرشون کرده بودم نیاز به درمان مجدد دارن و بعد از مشورت با یه دکتر دیگه و بابا جون، بالاخره چهار نفری تصمیم گرفتیم که یکیش دوباره ترمیم بشه و یکیش هم فعلا کشیده بشه. وای مامان جون، خیلی بد بود. خیلی اذیت شدم. مخصوصا او...
5 بهمن 1389

بیا

سلام عزیز دلم مامان جون، خیلی دلم گرفته. یه چیزی راه گلومو بسته. اشکام همینجوری دونه دونه می ریزن بیرون از چشمام. می دونم تو دوست نداری مامانی انقدر ضعیف باشه. اما مامان جون دست خودم نیست. دوستت دارم. عزیزم زودتر بیا. ...
4 بهمن 1389

فوتبال

سلام مامانی عزیزم دیروز و امروز زیاد حال و حوصله ی نوشتن نداشتم. نمی دونم چم شده. البته الان یه کم بهترم. مامانی الان یه ده دقیقه ای میشه که مسابقه ی فوتبال تیم ملی ایران و کره ی جنوبی شروع شده. بابایی هم کنار من نشسته. یه کاسه تخمه گذاشته رو میز و داره تند تند تخمه میشکنه. گمونم یه کم هیجانی شده. امیدوارم تیم کشورمون برنده بشه... اما فعلا که به نظر کره ای ها دارن بهتر بازی میکنن. مامانی دعا کن این چند روز یه کم صبور باشم... آخه الان روزاییه که منتظرم. متوجه منظورم میشی؟ حالم که بهتر شد، یه کم شادتر برات می نویسم.... عیب نداره دیگه، عزیز دلمی و یه وقتایی هم می تونم با...
2 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد