هفته 21 ام
سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم
خوبی مامان جون؟ جات راحته؟ اذیت که نمیشی؟
عزیزم دیشب اولین شب جمعه ی ماه رجب بود. میگن این شب، شب آرزوهاست. شبی که خدای مهربون بی حساب می بخشه. خلاصه شب عزیزی بود. منم سعی کردم برای همه دوستان و آشنایان مخصوصا اونایی که به گردنم حق دارن دعا کنم. می دونم که حتما خیلیها هم برای من و تو دعا کردن و ازشون ممنونم.
گل من ما دو جمعه ی پیش با چند تا از دوستان، یه ماشین ون گرفتیم و راه افتادیم به سمت پاریس. اون طور که من چک کرده بودم با قطار حدود 4 ساعت راه بود و با توجه به حمل و نقلهای انجام شده تو ایران، فکر می کردم خب حالا که ما با ماشین میریم حتما 3 ساعته می رسیم دیگه.... هههههه نخیر از این خبرا نبود. اینجا بعضی از مسیرها با قطار خیلی سریعتر طی میشه. مامان جون کاش با قطار رفته بودیم... اولش من به بابایی گفتم بریم عقب بشینیم که من روی پای تو بخوابم. اما چون بستن کمربند تو تمام صندلیها الزامیه در نتیجه این پروژه خواب با شکست مواجه شد. بدتر اینکه تو ترافیک مونده بودیم و هوای داخل ماشین خیلی بد بود. با وجود اینکه دوتا قرص ضد تهوع هم خورده بودم اما حالم خیلی خیلی بد بود.
خلاصه بین راه که نگه داشتیم و یه آبی به دست و صورتم زدم، دیگه تصمیم گرفتم بیام جلو بشینم که لا اقل بتونم پنجره رو بدم پایین. چون واقعا کولر جواب نمیداد. باباخره باقی راه به خوبی طی شد و بعد از حدود 9 ساعت! طی مسیر حدود 12 شب رسیدیم به هتل محل اقامت...
مامان جونم اون سفرمون ماجرا زیاد داشت و روز آخر هم که ما قرار بود بریم کاخ ورسای و چند جای دیگه رو ببینیم، به علت خرابی ماشین ( البته خراب نبود، فقط یه لیتر روغن لازم داشت. اما کمپانی راضی نشد و ماشین رو به گاراژ منتقل کرد تا چک کامل بشه و این یعنی تا 5 بعد از ظهر ما علاف تو هتل مونده بودیم) برنامه مون به هم خوردو خلاصه با کلی ماجرا 5 صبح رسیدم خونه و من 8:30صبح باید میرفتم بیمارستان برای سونو و ویزیت دکتر...نمیدونی چه جوری دوش گرفتم، چه جوری نماز خوندم، چه جوری خوابیدم و چه جوری بیدار شدم...
بالاخره با بابا جون رفتیم بیمارستان. اینبار تو سونو گفتن طول سرویکس 37 میلی متره و خدا رو شکر فعلا خوب بود. حال تو خوشگل مامان هم که حسابی خوب بود. بعدشم رفتیم پیش آقای دکتر و اونم کارهای لازم رو انجام داد و منم که اینبار لیست سوالاتم خیلی کوتاهتر بود، همه رو پرسیدم. در ضمن یه امضا هم دادم که تائید می کرد با تزریق پروژسترون به صورت هفتگی موافقم و قرار شد از همون روز تا هفته 34 هر هفته یه دونه آمپول نوش جان کنم. دکتر برای اولین بار با این دستگاههای مخصوص خودشون که گمونم اسمش سونوکید باشه، صدای قلبت رو برامون گذاشت و گفت حدود 150 بار در دقیقه می زنه. الهی من فدای صدای قلبت بشم گل من.
چند روز بعدش من با یکی از دوستام رفتم بازار و کلی برات عروسک خریدم. وااای انقدر نازن. کلی خودم باهاشون بازی کردم. باباجونی هم خیلی ذوق کرد براشون.
دوباره سه شنبه گذشته وقت سونو داشتم برای بررسی سلامت جنین تو هفته 20. این بار سونو خیلی طول کشید. آخه اولش خانوم دکتره ازم خواست که اگه اشکال نداره یه ماما می خواد آموزش ببینه. من و بابا جون هم گفتیم نه اشکال نداره. بالاخره باید این بنده خدا هم رو یکی امتحان کنه تا یاد بگیره دیگه...اول خود خانوم دکتر همه موارد لازم رو اندازه گرفت و گفت به نظر همه چیز نرماله اما باید با اندازه های موجود تو کامپیوترم چک کنم تا قطعی بهتون بگم. بعد اون خانوم ماما شروع کرد ماسماسک رو رو شکمم اینور اونور کردن و سعی می کرد تو رو از زوایای مختلف ببینه. اون خانوم دکتره هم اومد و سعی کرد بهش یه چیزایی رو یاد بده که این دوتا شروع کردن به هلندی حرف زدن و من هیچی متوجه نمی شدم... رو قلب تو زوم کرده بودن و با هم حرف می زدن که یهو تمام استرس دنیا ریخت تو دلم. قلبم اومده بود تو دهنم. نمی تونستم درست نفس بکشم. با وجود اینکه اتاق تاریک بود اما بابا جونی متوجه شد و هی بهم می گفت چیه؟ اذیت میشی؟ ناراحتی؟ بهم بگو... منم هی می گفتم نه چیزی نیست اما همش نگران بودم که اینا دارن چی به همدیگه میگن...عزیزم نگرانی های من بی مورد بود و خانوم دکتر داشت موقعیت های مختلف اسکن کردن رو به ماما یاد میداد. بعدشم رفت و یه عروسک آورد و گذاشت رو پای من و به ماما نشون میدا که موقعیت قرار گیری تو تو دلم چه جوریه...اما عزیم واقعا طول کشد و من کمرم درد گرفته بود. اما اون ماماهه خیلی ازمون تشکر کرد و کلی ازت بهمون عکس داد.
عزیزم خیلی اون روز شیطونی می کردی. مدام یه دستتو می مکیدی. بعدش اون یکی دستت رو می ذاشتی رو چشمت. بعدش عین ماهی دهنتو باز و بسته می کردی و آب قورت می دادی.تمام این حالاتت رو هم خانوم دکتر با کلی ذوق تقلید می کرد... خیلی خنده دار بود. وقتی دهنتو باز و بسته می کردی بهم می گفت داره تو رو بوس میکنه. ههههه آره عزیزم؟ فدات بشم الهی. راستی یه بار هم دوتا انگشتت رو به شکل نشان ویکتوری ( یا همون آزادی و پیروزی) گرفتی بالا و بازم خانوم دکتر ادای تو رو درآورد... نکن مامان جون این کارا رو...دردسر درست نکن برامون...هههههههه
عزیزم، گلم، حبه ی نازم... از اون روز انقدر بابا جونی برات ذوق می کنه. انقدر برات شعر می خونه. همش میگه آدم تا چه حد می تونه یکی رو دوست داشته باشه... هههههه بهت می گفت کاش تو شکم خودم بودی. بابایی نقشه کشیده تو رو دانشمندت کنه. اول قراره المپیادی بشی. اونم فقط المپیاد رشته ی خودمون...
مامان جونم، تو هم ما رو دوست داری؟ دلت می خواد بچه ی ما باشی؟ دوست داری مامان و بابات ما باشیم؟
مراقب خودت باش. خوب رشد کن عزیزم. سلامت باش و به موقع به دنیا بیا و دل هممون رو شاد کن.
خیلی دوستت دارم.