هفته 24 ام
سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم.
خوبی دختر نازم؟ جات راحته؟
چند وقته که می خوام برات بنویسم، اما خیلی تنبلیم میاد.
عزیزم از اون هفته ای که آمپول پروژسترون رو تزریق می کنم، از حدود هفته 18، گاهی یه درد خیلی بد و عجیب حس می کنم. چند تا از دوستام هم این درد رو تجربه کردن اما تو اواخر بارداری. و وقتی بهشون میگم بهم می خندن و میگن تو چقدر زود دچار این درد شدی!
چند بار هم از بیمارستان پرسیدم، حتی دو تا سه شنبه پیش که وقت دکتر داشتم هم به دکترم گفتم و اون هم معاینه داخلی کرد. اما بهم گفتن که مشکلی نیست و احتمالا طبیعیه.
راستی همون دوتا سه شنبه پیش، سونو هم داشتم واسه طول سرویکس که شکر خدا طولش 42 میلی متر بود و دکتر خیلی راضی بود. دکتر اون بار یه سری آزمایش خون بهم داد که احتمالا یکی دوتاش مربوط به تعیین هموگلوبین و اینجور چیزاست که بدونن کم خونی دارم یا نه. ولی مامان جون کلی ازم خون گرفتن. بابایی که هول شده بود و می گفت تا رفتی خونه یه عالمه گوشت و چیزای مقوی بخور...هههههههه
دوشنبه پیش هم ساعت 3 صبح بابابزرگ از ایران زنگ زد رو موبایل بابایی( گمونم ساعت رو اشتباه کرده بود). اما مامانی من یهو انقدر ترسیدم که احساس می کردم قلبم اومده تو دهنم. یهو شکمم به شدت سفت شد و حسابی درد میکرد. که اثر اون درد تا عصر اون روز هم ادامه داشت. اون روز من نتونستم تکونهای تو رو حس کنم و این بیشتر باعث نگرانی من شده بود. سه شنبه که قرار بود برم بیمارستان واسه آمپول، تصمیم گرفتم که به پرستار بگم. اما توراه یهو حس کردم تو یه تکونی به خودت دادی. تو بیمارستان به پرستار گفتم. ولی بهش گفتم که الان حس می کنم تکون خورده ولی یه کم نگرانم. پرستار بهم گفت تا هفته 30 طبیعیه که گاهی حرکات بچه حس نشه اما حالا که نگرانی برات صدای قلبشو می ذارم که مطمئن بشی. عزیزم وقتی گوشی رو گذاشت رو دلم یه چند ثانیه داشت دنبال قلبت می گشت که یهو حس کرد من نگران شدم. بنده خدا دست از کارش کشید و بهم گفت که ببین من باید یه کم بگردم تا قلبشو پیدا کنم پس نگران نباش و دوباره گوشی رو گذاشت. واین بار بلافاصله صدای قلبت اومد. الهی قربونت بشم. نمی دونستم چه جوری از اون پرستار با این همه احساس مسئولیت تشکر کنم. تازه بنده خدا کلی هم باهام شوخی کرد و هی می پرسید مطمئنی دیگه نگران نیستی؟... و کلی هم برام حرف زد و گفت هر وقت هر علامت مشکوکی دیدی و نگران شدی سریع زنگ بزن بیمارستان و اصلا خجالت نکش.... واقعا خدا خیرشون بده.
حالا عزیز من الان 23 هفته و 2روز از بارداری سپری شده و 117 روز دیگه باقی مونده. امیدوارم این روزها هم به خوشی سپری بشه و تو عزیز دلم به سلامت دنیا بیایی.
مامانی، این روزها به این نتیجه رسیدم که یه مادر باردار همه فکر و ذکرش جنینیه که تو دلش داره رشد میکنه. این مادر ممکنه مسافرت بره، تو مهمونی شرکت کنه، سر کلاس درس یا حتی سر جلسه امتحان حاضر بشه، تلویزیون نگاه کنه، ورزش کنه، با دیگران حرف بزنه و هزارتا کار دیگه... اما تو همه ی این لحظات همیشه بیشتر تمرکزش رو جنینشه...خیلی وقتا حتی ممکنه متوجه حرفهای اطرافیان یا داستان فیلمی که داره تماشا میکنه نشه. همیشه داره با جنینش زندگی میکنه. حتی تو خواب...
حس خیلی عجیبیه.
راستی مامان جونی، امسال روز پدر من و تو واسه بابا جون یه کادوی خوب خریدیم که گمونم خیلی خوشش اومد. و یه عالمه گلهای زرد و بنفش که با وجود گذشت دو هفته، هنوز پژمرده نشدن. و البته اون روز برای بابایی یه رولت خامه ای خیلی خوشمزه هم درست کردیم.... به به.
عزیز دلم خوب رشد کن و مراقب خودت باش.
خیلی دوستت دارم.