مادرانه

سال تحویل

1390/1/11 15:16
نویسنده : سارا
670 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم

عزیزم برات گفتم که جمعه رفتیم بیمارستان و قلب نازت رو دیدیم.

شنبه هم از صبح من و بابا جون رفتیم بازار تا واسه عید و سفره هفت سینمون خرید کنیم.

میوه و آجیل گرفتیم. در بدر دنبال سنجد گشتیم که پیدا نکردیم. یه مغازه عطاری افغانی اینجا هست که سر زدیم و گفت تا یه ربع پیش داشته و گویا استقبال زیاد بوده و همه رو فروخته بود...تصمیم گرفتم از سنجدهای مونده ی قبلی واسه سفره استفاده کنم.

بعدش رفتیم دنبال ماهی گلی. خلاصه بعد از گشتن تو یه مغازه ای ماهی مورد نظر رو پیدا کردیم. من دوتا انتخاب کردم و بابا جون یه دونه ماهی سفید قرمز هم سفارش داد. خلاصه سه تا ماهی خوشگل گرفتیم به نیت خانواده ی سه نفره مون. البته من دلم نمیاد رو هیچ کدومشون اسم بذارم... آخه مامان جون ماهی ها معلوم نیست چقدر عمر کنن که. اگه یکیشون یه دفعه یه چیزیش بشه، اونوقت به دل آدم بد میاد. هههههههه خلاصه سه تا ماهی سر سفره هفت سین موقع سال تحویل سر و مر و گنده داشتن شنا می کردن.

بعدش هم بابا جون اصرار داشت من یه سری لباس عید بگیرم که چندتایی پوشیدم و نپسندیدم. فروشگاهها هم سر ساعت 5 تعطیل کردن و من موندم بی لباس و بابا جون هم

آهان اینم بگم که واسه ناهار رفتیم دوتا دونر خوش مزه با دوغ خوردیم که خیلی چسبید. خلاصه با اون بار سنگین برگشتیم خونه.

یکشنبه هم از صبح زود پاشدم و شیرینی نارگیلی درست کردم. خیلی خوشمزه شد، فقط باید دفعه ی بعد یه کم کوچولوتر بدرستمش. آخه یه کم بزرگ شده بودن. بعدش که باباجون بیدار شد و صبحونه خوردیم، شروع کردیم به تمیز کردن خونه و آماده کردن هفت سین. رو تخم مرغم می خواستم اکلیل بچسبونم که خیلی کار سختی بود و کل زندگیم شد اکلیل... پس فقط یکی رو اکلیلی کردم و بقیه رو بی خیال شدم.

بابا جون هم پذیرایی رو جارو زد، شیشه ها رو تمیز کرد، حیاط رو یه سر و سامونی داد و کمی به باغچه ها رسید. تو این حین هم من سفره هفت سین رو چیدم و ناهار درست کردم و حموم رفتم. تند تند ناهار رو خوردیم و بابا جون هم رفت حموم.  آخه مامان جون قرار بود بریم یه شهر دیگه خونه ی یکی از دوستامون. با دوتا دیگه از دوستامون هم تو ایستگاه قطار همون شهر قرار گذاشته بودیم. که خانومه زنگ زد و گفت دیرتر می رسن و ماهم خیالمون راحت شد و راحت تر آماده شدیم. اینو هم بگم که من از ظهر مدام تو پهلوی راستم درد داشتم. که می گرفت و ول می کرد. اما خیلی بهش اهمیت نمی دادم.

خلاصه رفتیم و تو ایستگاه هم کمی منتظر دوستامون موندیم و تو همین مدت من هوس سیب زمینی یا به قول اینا "پاتات" کردم که بابا جونی برام گرفت.بعد از رسیدن بچه ها رفتیم خونه دوستمون و کلی خوش گذشت و غذاهای خوشمزه خوردیم و خاطرات شیرین تعریف کردیم و برگشتیم خونه که سال تحویل خونه باشیم. من از غروبی دلم گرفته بود و سر یه موضوعی غصه دار بودم. تو خیابون که می اومدیم خونه داشتم یواش یواش گریه می کردم. وقتی رسیدیم بلافاصله رفتم بالا که بابایی منو نبینه.

یه ساعتی تا سال تحویل مونده بود. تا اومدم لباسمو عوض کنم، یهو چشمت روز بد نبینه. دیدم یه لکه تقریبا قهوه ای رنگ تو لباسم هست. نمی دونی چه حسی شدم. کلی گریه کردم. تمام تنم می لرزید. کارت بیمارستان رو برداشتم و اومدم پیش بابایی و بهش گفتم زنگ بزنه بیمارستان.

بیچاره بابایی.... همین جوری مونده بود. هی می گفت آروم باش. بگو چی شده. منم به زور حرف میزدم. تنم می لرزید. فقط گفتم زنگ بزن و بگو من از ظهر پهلوم درد میکنه و الان هم یه لک دیدم. بپرس چی کار کنیم. بابایی زنگ زد و خانوم دکتر چند تا سوال پرسید و بعدش گفت نگران نباشین. تو این سن چون بچه داره تکون می خوره لک دیدن اونم قهوه ای طبیعیه و درد هم طبیعیه. و بهمون گفت اگه دردهای انقباضی شدید تو دلم حس کردم و لکه ها زیاد شدن و رنگشون قرمز شد، اونوقت تماس بگیریم.

تا حدی خیالم راحت شد، اما چند بار دیگه رفتم و لباسمو چک کردم. رفتم رو تخت و دراز کشیدم و بابایی هم گفت بخواب. نمی خواد تا سال تحویل بیدار بمونی... کمی خوابم برد. اما ده دقیقه مونده به سال تحویل بیدار شدم و وضو گرفتم و رفتم پیش بابایی، پای سفره. بابا جون داشت قرآن می خوند. منم چندتا آیه خوندم. نزدیک سال تحویل بابا جون بلند بلند دعا می کرد و من گوش می کردم. گیج بودم. یادمه که واسه تو هم خیلی دعا کرد. من هم فقط یادمه گفتم "اللهم عجل لولیک الفرج". بلافاصله بعد از سال تحویل هم بابا جون چند بار گفت السلام علیک یا صاحب الزمان و منم بی اختیار تکرارکردم.... اینجوری بود که سال تحویل شد و من تو بهت و شوک. تمام نقشه هام خراب شده بود.

خلاصه اینکه مامان جونم با این ماجراها ما وارد سال نو شدیم. عیدت مبارک گلم.

خیلی دوستت دارم.

cloud sprouts

cloud sprouts

 

بعدا نوشت: این متن رو خیلی وقت پیش نوشته بودم. اما زیاد حال پست کردنشو نداشتم. حبه انگورم سعی می کنم زودتر برات پست بذارم که انقدر طولانی نشه.

همه ی نظرات دوستان گلم رو هم می خونم و از همگی خیلی ممنونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

سما
11 فروردین 90 17:32
سلام عزیز دلم می فهمم اون لحظه چه حال بدی داشتی خودمم وقتی لخته دیدم و لک مردم و زنده شدم حبه انگور ما خیلی قویتر از این حرفهاست عزیزم قربونش برم بوسسسسسسسس
سپيده
12 فروردین 90 15:13
حافظ گشادم و چه زيباست فال تان حتما قشنگ مي شود امسال حال تان با اين زبان فاخر و ايراني اصيل فرخنده باد روز و شب و ماه و سالتان ايشالا كه دوران بارداري خوبي رو سپري كني...
مریمی
12 فروردین 90 23:47
سلامممممممم... سال نو مبارک عزیزمم.... از دست این حبه انگور شیطون.... خدا رو شکر که الان خوبید و مشکلی نیست.... ایشالا که امسال بهترین سال زندگیتون باشه...
آیرین
14 فروردین 90 12:58
الهی بمیرم برات عزیزممممممم. نگران نباش گلم حبه انگور ما خیلی خیلی قویه و دو دستی دل مامان جونشو چسبیده و از اونجا تکون نمیخوره . بووووووووووووووووس
عسل
16 فروردین 90 14:06
کلک می بینم وبلاگ داری و حالا رو می کنی ... بوس
setareh
16 فروردین 90 18:57
الهی بمیرم واست سارا جونم ...ولی خیالت راحت حبه انگور خوشگلمون خیلی با معرفته فقط داره یکم شیطونی میکنه ...عزیزم فقط استرس نداشه باش گلم
اعظم
16 فروردین 90 23:23
سارا جونم خوبی .........حبه خوبه..........نگرانت بودم........هر چند وقت یه بار بیا و از احوالت برام بگو گلم...........
آیرین
17 فروردین 90 11:02
عزیزم دلم کلی برات تنگ شده . امیدوارم خودت و حبه جونم خوب و خوش باشین . دوستت دارم . بووووووووووس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد