مادرانه

هفته سیزدهم

سلام عزیز دلم، حبه انگورم خوبی مادر؟ جات خوبه؟ مامانی اذیتت نمیکنه؟ مامان جون امروز 30 فرودینه، 19 اپریل. جونم برات بگه که واسه سیزده بدر با یه سری از دوستامون رفتیم پارک. ناهار کباب کوبیده و شام هم جوجه کباب. کلی بهمون خوش گذشت. همه یا وسطی بازی می کردن و یا والیبال. منم الکی خودمو مشغول می کردم که خیلی معلوم نشه بی کارم. اما چند باری هم بهم گفتن که بابا بیا بازی دیگه، چقدر تنبلی. ههههههههههه منم نمی تونستم بگم که بابا جون، حبه انگورم تو دلمه، نمی تونم بدو بدو کنم... راستی اون روز واسه تولد یکی از بچه ها کیک تولد پختم. از این کیکهای اسفنجی که با خامه سفید و شکلاتی تزئین کردم. وسطش هم پر گردو و موز کردم. هم خیلی خوشمز...
6 ارديبهشت 1390

سال تحویل

سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم عزیزم برات گفتم که جمعه رفتیم بیمارستان و قلب نازت رو دیدیم. شنبه هم از صبح من و بابا جون رفتیم بازار تا واسه عید و سفره هفت سینمون خرید کنیم. میوه و آجیل گرفتیم. در بدر دنبال سنجد گشتیم که پیدا نکردیم. یه مغازه عطاری افغانی اینجا هست که سر زدیم و گفت تا یه ربع پیش داشته و گویا استقبال زیاد بوده و همه رو فروخته بود...تصمیم گرفتم از سنجدهای مونده ی قبلی واسه سفره استفاده کنم. بعدش رفتیم دنبال ماهی گلی. خلاصه بعد از گشتن تو یه مغازه ای ماهی مورد نظر رو پیدا کردیم. من دوتا انتخاب کردم و بابا جون یه دونه ماهی سفید قرمز هم سفارش داد. خلاصه سه تا ماهی خوشگل گرفتیم به نیت خانواده ی سه ن...
11 فروردين 1390

شش هفته و دو روز

سلام عزیز دلم، حبه ی انگورم خوبی مادر؟ بزرگ شدی؟ عزیزم هشت روز دیگه مونده تا من برم بیمارستان و با متخصص مشورت کنم... خیلی امیدوارم که اون موقع سونو هم انجام بشه و من صدای قلب نازتو بشنوم... این روزها اوضاع دل دردهای شبانه و نفخ خیلی بهتر شده، اما مامان جون همش حالت تهوع دارم. عزیزم حلق من مگه اسباب بازیه که هی باهاش ور میری شیطونک؟ راستی حبه جونم می بینی بابا جون چقدر باهات حرف می زنه و چقدر ذوق داره تا زودتر به همه بگه که تو تشریف آوردی؟ مخصوصا به مامان و بابای خودش... همش میگه اگه بابا بفهمه دوباره جون میگره... آخه بابا بزرگ هم مریضه و هم خیلی دلتنگی ما ...
19 اسفند 1389

دل درد مجدد و باز هم کاهش وزن

سلام حبه ی انگورم، عزیز دلم   مامان جونی باز دیشب، به خاطر دل درد از خواب بیدار شدم و خوابم نمی برد. گل من درد کشیدن و بی خوابیش یه طرف، استرس اینکه نکنه حال تو خوب نباشه یا خدای نکرده بلایی سرت اومده باشه یه طرف دیگه عزیزم حالت خوبه دیگه؟ مگه نه؟... واقعا مادر شدن صبر و تحمل و از خود گذشتگی زیادی می خواد. خدا جونم من رو هم لایق این مقام قرار بده و بذار طعم شیرین این نعمتت رو بچشم   دیگه جونم برات بگه، امروز صبح بازم با بابا جون رفتیم پیش دکتر تغذیه. عزیزم من بازم وزنم 300 گرم کم شده. نمی دونم چرا... ههههه ولی خانوم دکتر خیلی بهمون تبریک گفت و بهم پ...
11 اسفند 1389

پایان هفته پنجم

سلام عزیز دلم. مامانی جونم امروز آخرین روز هفته پنجم بارداریه. یعنی اینکه یک هشتم راه طی شده. تو نرم افزاری که رو موبایلم نصب کردم، نوشته که تو الان قد یه دونه برنج هستی. آخ الهی من قربون دونه برنج خودم بشم.   دیگه اینکه مامان جونم بعد از اومدن تو هی یکی یکی خاله ها دارن فرشته هاشونو از خدا تحویل میگیرن. خاله درسا، خاله مرمر و امروز هم خاله شنتیا. خدارو صد هزار مرتبه شکر. خاله ژیلی میگه پاقدم تو خوب بوده. معلومه که خوب بوده عزیزم. اصلا پا قدم همه نی نی ها خیلی خوبه. آخه شماها معصوم و پاک هستین دیگه.   دیگه اینکه جونم برات بگه خاله مرضیه اسم تو رو گذا...
9 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد