مادرانه

بدون عنوان

1389/11/17 1:29
نویسنده : سارا
415 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

مامان جون گاهی احساس بی حوصلگی می کنم. آخه مامانی عملا هیچ کار مفیدی انجام نمیدم. تو اگه بدونی من چقدر فعال بودم!

مامانی اون موقع که خواهر جونی تو دلم بود، بعضی روزا ازساعت 6 صبح تا 11 شب بیرون بودم. هم سر کار میرفتم، هم کلاسهای مختلف داشتم... الان که فکرشو میکنم خودمم باورم نمیشه.

الان هم مثلا باید دانشجو باشم... مامانی راستشو بخوای دانشگاهمو ول کردم. هیچ کس نمیتونه قبول کنه. همه دعوام می کنن. نمیدونم ، خودمم دوست ندارم اینجوری باشه. اما مامان جون اگه بخوام ادامه بدم هم خیلی باید وقت بذارم، هم خیلی انرژی. آخه به این راحتی ها نیست که... اگه فقط باید کلاس می رفتم و درس می خوندم و امتحان می دادم، شاید می شد یه کاریش کرد. اما دوره ی دکترا اونم تو رشته ی من، اونم تو یه کشور غریب خیلی کار می بره... دیگه نمی خوام وقتی تو تودلمی اذیت بشی. نمی خوام استرس داشته باشم. می خوام آروم باشم... اما اینا رو که نمی تونم به بقیه توضیح بدم... امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم.

عزیزم امیدوارم لا اقل تو صحیح و سالم بیایی و مونسم بشی... نکنه من از اینجا رونده و از اونجا مونده بشم؟

نه. من مطمئنم که خدای مهربون تو رو به من هدیه می ده. تو هم از خدا بخواه که زودتر بیایی گلم.

خیلی دوستت دارم




پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فرشته
18 بهمن 89 0:34
سارا جونم الهی قربون دلت برم عزیزم تو رو خدا انرزی مثبت به خودت بده گلم درسو بعداً هم می تونی بخونی
مامان فرشته
19 بهمن 89 18:39
سلام عزیزم ما اومده بودیم دست بوسی


روی ماهتون رو می بوسم عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد