بدون عنوان
سلام عزیز دلم
مامان جون گاهی احساس بی حوصلگی می کنم. آخه مامانی عملا هیچ کار مفیدی انجام نمیدم. تو اگه بدونی من چقدر فعال بودم!
مامانی اون موقع که خواهر جونی تو دلم بود، بعضی روزا ازساعت 6 صبح تا 11 شب بیرون بودم. هم سر کار میرفتم، هم کلاسهای مختلف داشتم... الان که فکرشو میکنم خودمم باورم نمیشه.
الان هم مثلا باید دانشجو باشم... مامانی راستشو بخوای دانشگاهمو ول کردم. هیچ کس نمیتونه قبول کنه. همه دعوام می کنن. نمیدونم ، خودمم دوست ندارم اینجوری باشه. اما مامان جون اگه بخوام ادامه بدم هم خیلی باید وقت بذارم، هم خیلی انرژی. آخه به این راحتی ها نیست که... اگه فقط باید کلاس می رفتم و درس می خوندم و امتحان می دادم، شاید می شد یه کاریش کرد. اما دوره ی دکترا اونم تو رشته ی من، اونم تو یه کشور غریب خیلی کار می بره... دیگه نمی خوام وقتی تو تودلمی اذیت بشی. نمی خوام استرس داشته باشم. می خوام آروم باشم... اما اینا رو که نمی تونم به بقیه توضیح بدم... امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم.
عزیزم امیدوارم لا اقل تو صحیح و سالم بیایی و مونسم بشی... نکنه من از اینجا رونده و از اونجا مونده بشم؟
نه. من مطمئنم که خدای مهربون تو رو به من هدیه می ده. تو هم از خدا بخواه که زودتر بیایی گلم.
خیلی دوستت دارم