فقط ۸۴ روز
سلام
خوبی عزیز دلم؟
مامان جون دیدی روزهای باقی مونده تو تیکر بالای صفحه دو رقمی شده؟ فقط ۸۴ روز دیگه مونده.
ای خدا یعنی میشه این ۸۴ روز هم با خوبی بگذره و دختر نازم رو ببینم؟
مامان جون عجله ای ندارم ها. الانم تو دختر گل من هستی و با بودنت حسابی منو شگفت زده میکنی.
دیروز رفته بودیم دکتر.
خانوم دکتر ازم پرسید دوران بارداری برات جالبه؟
تو دلم گفتم از کجاش برات بگم؟ چه جوری برات تعریف کنم؟
مامانی هر ثانیه فکرم پیش توئه. احساس میکنم هر مادری باید این جوری باشه.
وقتی میگن زنهای قدیمی چه راحت ۱۰-۱۵ بار باردار میشدن و ۷-۸ تا بچه سالم دنیا میاوردن و چند تایی رو هم راحت از دست میدادن، دلم میخواد با تمام زنهای قدیمی بشینم و زار بزنم.
آخه شما چه میدونین؟ یه زن اگه هزار بار هم باردار بشه، هر هزار بارش یه حسی تو وجودش متولد میشه که قابل توصیف نیست. یه زن اگه ۱۰ تا هم بچه داشته باشه، اگه حتی تو مراحل اولیه بارداری جنینش پرواز کنه، داغی میاد تو دلش میشینه که هیچ وقت جاش خوب نمیشه.
یه زن هر بار که مادر میشه، حتی اگه بار دهمش باشه، بازم مادره. با تمام شگفتیهای دوران بارداری و مادری..
بگذریم مامان جون این قصه سر دراز داره.
دیروز دیدمت. سر به زیر شده بودی مامان جون. دکتر گفت تا هفته ۳۴ میتونی کلی بچرخی. اما معمولا از هفته ۳۵ دیگه وضعیتت ثابت میشه که امیدواریم اون موقع هم دختر سر به هوایی نباشی. چون تولدت سخت میشه.
واسه هفته ۳۰ یعنی ۲ هفته دیگه یه سونو بهم داد که وضعیت جنین برسی میشه و احتمالا قد و وزنت رو هم اندازه میزنن.
از دکتر پرسیدم اگه زایمان این تو این روزها اتفاق بیفته احتمالش هست که نوزاد سالمی داشته باشم؟ و دکتر هم گفت با وجود اینکه خیلی زوده اما علم و تکنولوژی انقدر پیشرفت کرده که اگه الان هم دنیا بیائی احتمالا میتونن سلامتت رو حفظ کنن و اینجوری یه کم خیال من راحت شد. البته مامان جون قرار نیست که شما قبل از هفته ۳۸ دنیا بیائی. باشه دختر گلم؟
دیگه برات بگم که تا حالا کلی وسیله برات خریدیم. جا به جا کردن کمدهات خیلی سخت بود و بابا جون دست تنها. نمیذاشت من هم کمکش کنم. اما تازه به فکرش افتاده که اتاقت رو رنگ کنه! هر چی قبلا من میگفتم، بابا جون میگفت نمیخواد. اما حالا که تخت و کمدت اومده بابایی سر ذوق اومده و میخواد اتاقت رو رنگ کنه. اما هم هوا سرد شده، هم ماه رمضونه، هم کلی وسیله تو اتاقت هست. حالا هی من میگم نمیخواد اما بابایی میگه احتمالا یکشنبه رنگ میزنم... خدا به خیر بگذرونه.
مامان بزرگ هم گفت کلی برات لباس خریده و برامون پست کرده، احتمالا تا ۲۰ روز دیگه میرسه. ما هم که خریده بودیم. حالا باید صبر کنم تا وسایلی که مامان بزرگ پست کرده برسه تا ببینیم اگه باز چیزی کم بود بریم بگیریم.
و اما یه خبر با تاخیر: جرقه کوچولو که حالا واسه خودش شده گیسو خانوم دنیا اومد به سلامتی.
مامانی نمیدونی شب تولدش چه حسی داشتم. هی بابا جون رو میبوسیدم و میگفتم سما زایمان کرده و همش تو رویا بودم. همش دلم پیش خاله سما بود که بعد از اون همه سختی بالاخره گیسو رو کنار خودش میبینه... آخرش بابایی گفت حالا چرا انقدر منو بوس میکنی؟ من که نزاییدم!.. هه هه تازه فهمیدم چقدر تو فکر و خیال بودم.
بعدا هم که عکس گیسو رو دیدم با صدای بلند زار میزدم و گریه میکردم و اصلا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. ماجراهای بارداری سما جون و سختیهایی که تحمل کرده بود مثل یه فیلم از جلوی چشمم میگذشت... خدایا شکرت... خدا جون هزار بار شکرت.
پی نوشت: از دوستان خوبم که تو پست قبلی نگرانشون کردم، خیلی معذرت میخوام و ممنونم که به یادم بودین. شکر خدا ما حالمون خوبه. امیدوارم همگی روزهای خوبی داشته باشین.