داری بزرگ می شی
تازه پوشکت و لباسهاتو عوض کرده بودم.
دمرو یعنی به شکم گذاشته بودمت روی تشک تعویضت.
هی خودتو می کشیدی بالا و سعی می کردی پاهاتو به یه جایی گیر بدی و خودتو پرت کنی جلو.
کمی اینجوری کلنجار رفتی و خسته شدی.
دست راستت رو تکیه گاه کردی، کامل بازش کردی و یواش یواش رو دست راستت بلندشدی و به پهلوی چپت غلت زدی و برگشتی به پشت.
و من کلی برات دست زدم و هورا کشیدم.
.
.
.
و چقدر خنده دار خواهد بود تو سن بیست سالگی، تو یه خواب بعد از ظهر، وقتی داری تنت رو کش و قوس میدی و نا خودآگاه غلت می زنی، کسی بیاد بالا سرت و برات دست بزنه و هورا بکشه و از ذوقش هی بالا و پایین بپره.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی